; شعر در مورد کافه ؛ متن جالب در مورد کافه و تنهایی در کافه و دلنوشته های کافه ای - فال و خواب
شعر غمگین پیری و عاشقانه پیری شهریار و تنهایی و شعر در وصف پیر طریقت

شعر غمگین پیری و عاشقانه پیری شهریار و تنهایی و شعر در وصف پیر طریقت

شعر غمگین پیری با مجموعه شعر در مورد پیری و جوانی ، اشعاری زیبا در مورد پیری مادر ، زیباترین شعر در مورد پیری و …

شعر در مورد پروانه ؛ و پیله و شمع و پروانه باش کودکانه از شهریار

شعر در مورد پروانه ؛ و پیله و شمع و پروانه باش کودکانه از شهریار

شعر در مورد پروانه شعر در مورد پروانه ؛ و پیله و شمع و پروانه باش کودکانه از شهریار همگی در سایت فال و خواب . …

شعر در مورد بنزین و متن و شعر و کپشن و استوری و عکس نوشته در مورد بنزین

شعر در مورد بنزین و متن و شعر و کپشن و استوری و عکس نوشته در مورد بنزین

شعر در مورد بنزین شعر در مورد بنزین ، شعر طنز در مورد بنزین ، شعر در مورد صرفه جویی بنزین در سایت فال و …

شعر در مورد کافه

شعر در مورد کافه ؛ متن جالب در مورد کافه و تنهایی در کافه و دلنوشته های کافه ای

شعر در مورد کافه ؛ متن جالب در مورد کافه و تنهایی در کافه و دلنوشته های کافه ای همگی در سایت فال و خواب .امیدواریم که این مطلب مورد توجه شما سروران گرامی قرار گیرد.

کافه‌های دنیا

دانشکده‌های عاشقی‌اند

اگر روزی تعطیل شوند

عشق و عاشقی هم تمام می‌شود

شعر در مورد کافه

کافه‌های شب

نام داستانی غم‌انگیز است

داستانی از رویا و رقص و ابر

از گمشدگی

از جوانی‌های خالکوبی شده

و ما

شکست‌خوردگان این داستانیم

قهرمانانی

ته‌نشین‌شده در قهوه و شب

شعر در مورد کافه چی

بگذار راه‌هایی بی‌تو را بروم

صندلی‌های بی‌تو را بنشینم

و قهوه‌خانه‌هایی که تو را به یاد ندارند

و تو در حافظه‌شان نیستی

بگذار …

شعر در مورد کافه و قهوه

عادت کرده‌ام

به طعم قهوه

به آدم‌های پشت پنجره‌ی کافه

شعر در مورد کافه عشق

روی صندلی همیشگی می نشینم و سفارش میدم : دو فنجون قهوه

هنوز هم با این که نیستی ولی برات سفارش میدم…

خودت نیستی خیالت که هست…

شعر در مورد کافه ها

بعد از یک فنجان قهوه و دو نخ سیگار

به هوایی سرد برمی گردم

در پی رویاهایم …

در پی تو …

شعر در مورد کافه تنهایی

عصرانه ای به طعم همین واژه های تلخ

من  تو ، غروب ، کافه و لبخندهای تلخ

تف می کنی تو شعر مرا روی میز و بعد

می ریزد از دهان تو این قطره های تلخ

شعری در مورد کافه

گارسون کمی شکر  و تو لبخند می زنی

حالم به هم می خورد از طنزهای تلخ

گفتم هوا چه گرم و سر حرف باز شد

گفتی هزار لعنت بر این هوای تلخ

شعری در مورد کافه نادری

عادت کرده ام به طعم قهوه

به آد مهای پشت پنجره کافه

دست هایی که می روند

آدم هایی که نمی مانند

به تو

که روبرویم نشسته ای

قهوه ات را به هم می زنی

می نوشی

می روی

یکی به آدم های پشت پنجره ی کافه اضافه می شود…

شعر نو درمورد کافه

بلاخره پیدا کردم!

کافه ی خیالم رو

میز یک نفره

با دو تا قهوه ی تلخ

و اون یکی که همیشه دست نخورده باقی می مونه!

شعر درباره کافه

امشب دلم تو را می خواهد

نشسته روبروی صندلی مقابلم

در سکوت سرد این کافه

تا تو مرا در آغوش کشی

شعری درباره کافه

کام اول و عمیق از سیگار

طعم قهوه تلخ گوشه دنج کافه

بوی برف نو که می بارید

و دست هایی که روی پیانو می رقصید

فرصت عاشقی کردن بود ، جای تو خالی اما

شعر درباره کافه نادری

کافه چی بر روی میزها شعر می نویسد

اینجا طعم دلتنگی ها از قهوه هم تلخ تر است … !

شعر نو در مورد کافه

کافه را گرد دلتنگی گرفته

صندلی های خالی

فنجان هایی از تنهایی لبریز

شعر نو درباره کافه

عادت کرده ام تنها توی کافه ای بنشینم

از پشت پنجره آدم ها را ببینم

قهوه ای تلخ بنوشم و تا خانه با نبودنت پیاده راه بروم

شعر نو درباره ی کافه

پشت میز همیشگی، رو به صاحب کافه : روز برفی قشنگیست

فقط آمده ام یک ساعت سکوت کنم و کمی هم آرامش

لبخند می زند : روز برفی قشنگیست

شعر درباره کافه

هی کافه چی !

میزهایت را تک نفره کن …

نمیبینی همــــــه تنهاییـــــــــــــــم ؟

شعر درباره ی کافه

در کافه ، کنج دیوار ، روبروی هم و چه خوب قهوه را نخوردیم!

حرف هایت به اندازه ی کافی تلخ بود

شعر در وصف کافه

بوی تو که در مشام قهوه خانه می پیچد

بهار با هر چه گل و پرنده از پوست ما می گذرد

تو اگر نبودی آسمان ما ستاره نداشت

شعر در وصف کافه نادری

من شیفته ی میز های کوچک کافه ای هستم که بهانه ی نزدیک تر نشستنمان می شود

و من روبروی تو می توانم تمام شعر های ناگفته ی دنیا را یک جا بگویم

شعری در وصف کافه

زیر بارون بهاری توی کافه

پیشه تو بودن برای من مثل یه رویاست

شعر کافه

می شود به فنجانی قهوه مست شوی و به سیگاری نشئه و به لبخندی کامیاب!

اگر اویی که باید روبرویت نشسته باشد!

شعر کافه و قهوه

این روزها تلخ ترم از قهوه ای

که تو را قسمت فال من نکرد

شعر کافه ای

کافه چی …

امشب قهوه نمی خواهم فقط بگو امروز به کافه ات سر زد؟

روی  کدام صندلی نشست؟

آهای کافه چی حواست هست؟

قهوه نمی خواهم جواب می خواهم !

شعر کافه چی

خدا را چه دیدی

شاید یک روز در کافه ای دنج و خلوت این کلمه ها صوت شدند

برای گوش های تو که روی صندلی رو بروی من نشسته ای

و برای یک بار هم که شده چای تو سرد شد …

بس که خیره ماندی به من …

شعر کافه نادری

اینجا جای عجیبیست

هر روزم به زوزمرگی بر پشت این میز های کوچک می گذرد

آنقدر آنها را کوچک ساخته اند که زانوهایم به زانوهایت می چسبد

اما آن کافه چی نمی داند که هر چند میزهایش کوچک باشد و تو به من نزدیک تر

دل ها که دور باشد حتی اگر هم نفسش باشی و هم نفست نباشد

باز هم غریبه ای

حتی در این نزدیکی

شعر کافه تنهایی

چای ؟

قهوه ؟

نسکافه ؟

نمی دانم!

هر کدام دیرتر خنک و تمام شود

تا بهانه با تـو بودنم بیشتر شود

شعر کافه احسان رعیت

قهوه دم می کنم

نصـف قاشق سیانور بـــه فـنجانت مـــی ریزم

لبخند که می زنی …

می گویم : قهوه ات سرد شده بگذار عوضش کنم …

این کار هر شب من است

سال هاست که می خوام تو را بکشم ولی لبخندت …

لعنتی …

شعر کافه دنج

از دنیا فقط کافه هایش را به خوبی می شناسم…

فقط آن ها واقعی هستند…

این روز ها صبح ها دو قهوه سفارش می دهم…

شب می شود…

و کافه همچنان گرم و فنجان ها پر سرد می شوند…

شعر کافه قهوه

صبح و دو فنجون گرم کنج یه کافه ی سرد

شب شد و باز نیومدی فنجونا سرد و کافه گرم

شعر کافه گردی

چشم هات رنگ قهوه ی قجری ست

نگاهم که می کنی

ذره ذره می میرم

شعر در مورد کافه و قهوه

کافه ی دیدار

وقت قرار

دود سیگار

میز قمار

باختم

داشتنت را پای یک میز نفرین شده

به او باختم …

شعر های کافه ای

کاش بعضیا

اگه ول می کنن می رن

اگه تنهات می ذارن

نگن که دلیلشون واسه انجام بعضی کارا چی بوده

بذارن همونطور فک کنیم اون کارا رو از روی دوست داشتن

یا اینکه دوست داشتن کاری واسمون انجام بدن انجام دادن

بذارن یه باور خوب خوب ازشون داشته باشیم

یه باور به شیرینیه اولین قهوه

نه به تلخیه آخرین قهوه

شعر در مورد کافه چی

اینایی که از پاییز بد می گن

نرفتن تو حیاط خلوت بشینن یه فنجون نسکافه بخورن

که بفهمن پاییز یعنی چی

شعر نو کافه چی

قهوه چشمان توست

تیره ، تلخ ، اما آرام بخش و اعتیاد آور

شعر کافه نادری

دیگر بازی بس است

بیا شمشیر ها را کنار بگذاریم و فنجانی چای بخوریم

اما چرا دستان تو خونی و پشت من می سوزد؟

شعر کافه نادری یغما گلرویی

قهوه چی زیاد قهوه ام را شیرین نکن

طعم روزگارم کم از تلخی قهوه ات نیست

شعر کافه نادری رضا یزدانی

پاییز که از راه می رسد

همه چیز فرق می کند!

باید بدانی که جایت خالیست

باید بدانی که باید باشی

کنار میزهای دو نفره ی کافه،

کنار موسیقی سیب های قرمز،

کنار رقص برگهای عاشق…

شعر کافه نادری از یغما گلرویی

تو می روی

این شهر غریب تر از هر روز

آلوده تر از تنهایی

آدم هایش

در پشت یک پنجره پر از انتظار

خفه می شوند

تو می روی

دلتنگی

خودش را توی کافه ها

دود می کند

تو می روی

و شهر و پنجره ها و آدم ها را

روی آخرین سطر این شعر

حلق آویز می کنی

شعر درباره کافه نادری

مانده ام چگونه تو را فراموش کنم

اگر تو را فراموش کنم

باید سال‌هایی را نیز

که با تو بوده ام فراموش کنم

دریا را فراموش کنم

و کافه های غروب را

باران را

اسب ها و جاده ها را

باید دنیا را

زندگی را

و خودم را نیز فراموش کنم

“تو” با همه چیز من  آمیخته ای

 متن شعر کافه نادری

شهر همان شهر است

خیابان همان خیابان

کافه همین میز است

میز همین صندلی

که تو روی آن نشسته ای

اما دیگر

نه من آن مرد سابقم

نه تو آن فکری

که هر شب کلافه ام می کند

کتاب شعر کافه نادری

این بار زنده می‌خواهمت

نه در رویا، نه در مجاز

این که خسته بیایی

بنشینی در برابرم

در این کافه‌ پیر

نه لبخند بزنی

آن‌گونه که در رویاست

و نه نگاه عاشقانه بدوزی در نگاهم!

شعر های کافه نادری

اصلاً دلت طاقت می‌آورد

دستت در جیب بارانی من نباشد!؟

طرّه‌ی مشکی موهایت از خیسی

فر نشده باشد و من نگاه نکنم

و دلم قنج نرود!؟

کافه‌های ولیعصر را بگو

که اصلاً بدون صدای فندکت

رونق ندارد..

شعر در وصف کافه نادری

پاییز که می شود

حرف شال را نمی زنی

تا خیال بافی ام

گردن تو باشد

شانزلیزه را

به رفت و آمد گرفته ای

و دامنت

بندری به خورد کافه ها می دهد

با ویولن‌سل‌های بازنشسته

یا لهجه ای که از خرخره بوی غربت می دهد

سرما را بهانه می کنم

که سرم

شانه های دموکراتت را

ییلاق قشلاق کند.

شعر در مورد کافه تنهایی

انگار من پشت میزِ کافه‌ای

در حال خواندن شعری بوده‌ام

و تو در آن سوی میز،

سر بر دستانت گذاشته گوش می‌کرده‌ای

شعر کافه از احسان رعیت

هر چیزی در این جهان به دردی می‌خورد!

گیتارهای آندولسی

به کارِ مجنون کردنِ آدم می‌آیند

وقتی پاشنه‌های بلندِ کفشِ زنی زیبا

پا به پاشان

بر کفپوشِ بلوطیِ کافه‌ای پرت

در غرناطه ریتم بگیرد

شعر نو کافه دنج

دو بلدرچین در چشمانت داری

که دستان سرد مرا پناه می دهند

در عبور از زمستان های زندگی،

صدای تو شالی ست

که دور شانه های من می پیچد!

و لب هایت

مسیر کافه های پاریس را نشان می دهند

شعر در پی کافه دنجی هستم

چه می دانم

شاید هم کافه ای را پیدا کرده ای

که قدر سیگار کشیدنت را می داند

به انضمام یک کافه چی

که هر بار با اشاره ات به دیوار می خورد

شعر در مورد کافه

انکار کن

کافه ای قدیمی با فنجان هایی تلخ را

که شیرینی لب هایمان را دوست داشت

شعر در مورد کافه چی

عادت کرده‌ام

به طعم قهوه

به آدم‌های پشت پنجره‌ی کافه …

دست‌هایی که می‌روند؛

آدم‌هایی که نمی‌مانند

شعر در مورد کافه و قهوه

همه ی کوچه ها را گشته ام

ایستگاه ها، فرودگاه ها، پارک ها

کافه های شلوغ

پاتوق های کوچک

خیابان ها و میدان ها

حالا من

به آسمان هم

نگاه نمی کنم

زیرا در آنجا هم نیستی

شعر در مورد کافه عشق

من قولِ تو را به تمامِ شهر داده بودم

به تمام کوچه های بن بست

به تمام سنگفرشهای خیس

به تمام چترهای بسته

به تمام کافه های دنج

شعر در مورد کافه ها

چه ‌قدر چای که ننوشیده‌ام

در کافه‌هایی که با تو نرفتم

و چه نیمکت‌ها

که مرا کنارِ تو،

ندیده فراموش کردند!

شعر در مورد کافه تنهایی

من و تو بارها

زمان را

در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم

و حالا زمان داشت

از ما انتقام می گرفت

شعری در مورد کافه

پیدایم کن از اثر انگشت روی فنجان ها

توی کافه ها

از ایستادن پشت ویترین ها

چسبیدن به عروسک ها

به درخت گیلاسی که به نامم بود

شعری در مورد کافه نادری

من شیفته‌ی میزهای کوچک کافه‌ای هستم

که بهانه نزدیک‌تر نشستن‌مان می‌شود

شعر نو درمورد کافه

برایت اتفاق افتاده در یک کافه ی ِ ابری

ته ِ فنجان ِ تو فال ِ کسی باشد که دیگر نیست؟

شعر درباره کافه

از سرد بودن طرد بودن خسته ام حالا

با بی تو مردن استراحت میکنم بی تو

در کافه موسیقی و من دنبال یک همدرد

با یک نت آواره صحبت میکنم بی تو

شعری درباره کافه

مدتهاست کافه را فراموش کرده ام

قهوه را ترک کرده ام

شعر درباره کافه نادری

دیگر دلچسب نیست

نه آن کافه بی تو

نه آن قهوه ی تلخ

تمام قهوه ها بی مزه بودند

بودن تو بود که طعم قهوه را

عوض می کرد

شعر نو در مورد کافه

آرام آرام به راه می افتم

سر همان ساعت همیشگی

همان کوچه همیشگی

همان کافه همیشگی

می نشینم مثل همیشه تا بیایی

مثل همیشه قهوه ها را من سفارش می دهم

با خودم حرف میزنم

خاطراتت را مرور میکنم

و بی صدا مثل همیشه می روم

این بار هم مثل همیشه نیامدی

شعر نو درباره کافه

تنهایی کافه ی من است

روزانه

دو سه باری به آنجا سر می زنم

روبروی خودم می نشینم

وقهوه می نوشم

شعر نو درباره ی کافه

خورشید برای من

ساعت هفت غروب طلوع می کند

آن هم از پشت میز یک کافه

یعنی وقتی تو را می بینم

روز من از حضور تو شروع می شود

شب من از غیبت تو

کاری کن

روزهایم بلند باشند

من از شب ها می ترسم

شعر درباره کافه

مرا در کافه ای جا گذاشته ای

مثل سیگار نیم سوخته

شعر درباره ی کافه

هر شب وقت دلتنگی

من و تو تمام کافه های شهر را قرق می کنیم

تو جام می شوی

من ازعشق تو می جوشم و شراب می شوم

شعر زیبا در مورد کافه

گرمای دستان تو

نشستن در کافه ای دنج

نوشیدن یک فنجان قهوه تلخ که با نگاه تو شیرین می شود

تمام چیزی است که آرزوی آن را دارم …

آخرین بروز رسانی در : دوشنبه 8 فروردین 1401
کپی برداری از مطالب سایت با ذکر نام فال و خواب و لینک مستقیم بلا مانع است.