اشعار رضا رفیع و گلچینی از اشعار طنز آقای رضا رفیع در حضور رهبر
اشعار رضا رفیع
اشعار رضا رفیع ؛ گلچینی از اشعار طنز آقای رضا رفیع در حضور رهبر همگی در سایت فال و خواب . امیدواریم این مطلب مورد توجه شما سروران گرامی قرار گیرد.
شعر مادر از رضا رفیع
کسی که گوش مرا میکشید مادر بود
کسی که در بغلم میلمید مادر بود
کسی که آب به قنداقه بست من بودم
کسی که زحمت شستن کشید مادر بود
کسی که چهرهی من مینواخت با سیلی
اگر ز بنده صدا میشنید مادر بود
کسی که شیر برایم خرید بابا بود
کسی که شیر مرا سرکشید مادر بود
کسی که پول به دستم سپرد بود پدر
کسی که کفش و جورابی خرید مادر بود
کسی که در عوض پروراندن بنده
فقط به تیپ خودش میرسید مادر بود
کسی که نیمه شب، از جیغ و جار بیوقتم
خطوط چهره به هم میکشید مادر بود
تمام آنچه که گفتم مزاح وشوخی بود
چرا که سوژه شعر جدید مادر بود
چو پخت نان خودش طبع شعر ما فرمود
کسی که بهتر از این نان پزید مادر بود
کسی که خلد برین را بدون سرقفلی
ز محضر خود ایزد خرید مادر بود
گزیده اشعار رضا رفیع
روزگاری…(بگو هفشده سال
پیش از اینها، که رفته ام از یاد)
یک هنرمندِ فاقد مسکن
رفت روزی وزارت ارشاد
چون دم در رسید، با خود گفت:
«می روم تو، هر آنچه بادا باد»
نوک بینی خود گرفت و رفت
راست پیش وزیر و پس اِستاد
گفت: «در روز اول خلقت
که خدا این جهان نمود آباد
چون به مستضعفین زمین بخشید
اسم این جانب از قلم افتاد
حال، البته با کمی تأخیر
من به خدمت رسیده ام، دلشاد
تا مگر قطعه ای زمین بخشید
بروم منزلی کنم ایجاد»
گفت با وی وزیر، با لبخند:
«بنده از دیدن شمایم شاد
چون هنرمند قدر می بیند
باید الحق به صدر بنشیناد
می نویسم زمین به اسم الان
می دهم خدمت شما استاد!
آن گه از «قطعه ی هنرمندان»
قطعه ای هم به شخص ایشان داد
اشعار رضا رفیع
دل را سر مویی به سر زلف تو گیر است
نه راه گریز است نه همراه گزیل است
تنها نه من از باده ی شهلای تو مستم
این باده به پیمانه هر خرد و کبیر است
باید که قرنطینه شوی،چون که یقینا
بیماری چشم زده لنزت همه گیر است
انصاف نباشد که تو با خاطر جمعی آزادی و
جمعی به کمند تو اسیر است
یک چشم تو امید دهد،چشم دگر بیم
چشمان تو الحق که بشیرون و نذیر است
تقدیر چنان بر سر راه تو مرا کاشت
که امروز فقط سبز شدن شکل پذیر است
این گونه که این گونه گل انداخته ای دوست
از شرم نباشد که ز صد جوش و کهیر است
در پای تو با دست تو شد دین و دل از دست.
بیخود که نگفته اند تو را دست بگیر است
زود است که مجنون شوم از شدت سودا
لیلی شدنت را چه کسی گفت که دیر است؟!
گل بودن تو محرزو؛شکی هم اگر هست
در مرغ چمن بودن حقیر است
یاس و سمن و یاسمن وسوسن و سنبل
در پیش گل روی تو بی بو و بی بو چو حصیر است
هر گز نروی بی خبر ای مایع ی عمرم
حتما خبرت هست که بی مایه فتیر است
اشعار رضا رفیعی
شب یلدا کـــه رفتم ســــوی خـانه گرفتـــــــم پرتقـــــــــــــال و هندوانه
خیـــــار و سیب و شیرینی و آجیل دوتـــــا جعبه انــــــــــــــار دانه دانه
گـــــــز و خربزه و پشمک که دارم ز هــــــــر یک خاطراتی جــــــاودانه
شب یلدا بــــــــوَد یا شـــــــام یغما و یــــــــــــــا هنگــــــــام اجرای ترانه
به گوشم می رسد از دور و نزدیک نوای دلکـــــــــش چنگ و چغــــــانه
پس از صرف طعام و چــــای و میوه تقاضــــــــا کردم از عمّـــــــه سمانه
که از عهــــــد کهـــــــــن با ما بگوید هم از رسم و رســــــــــوم آن زمانه
چه خوش میگفت و ما خوش میشنیدیم پس از ایشان مرا گـــــــل کرد چانه
نمی دانم چـــــــرا یک دفعـــــه نامِ- “جنیفر لوپز” آمــــــــــــــــد در میانه
عیالم گفت:خواهــــــــــان منی تو و یا خواهــــــــان آن مست چمانه؟
به او با شور و شوق و خنده گفتم عزیزم با اجــــــــازه، هــــــــــر دُوانه!!
نمی دانی چه بلوایی به پـــــا شد از آن گفتــــــــــــــــار پاک و صادقانه
به خود گفتم که”بانی” این تو بودی که دست همســـــــرت دادی بهانه
خلاصه آنچنــــــــــــــان آشوب گردید کـــــــــه از ترسم برون رفتم ز خانه
ز پشت در زدم فریـــــــــــاد و گفتم: “مدونا” هم کنارش، هر سه وانه!!
و آن شب در به روی مــن نشد باز شدم چـــــــــون مرغ دور از آشیانه
شب جمعــــــــــــه برای او نوشتم ندامت نامـــــــــــــه، امّـــا محرمانه
نمی دانم پس از آن نامــــــه دیگر عیالم کینه بــــــــــــا من داره یا نِه
ولی بگذار- بــــــــــــــا صد بار تکرار- بگویم آخرین حرفــــــــــــــم همانه
اشعار رضا رفیع طنزپرداز
دید مأموری زنی را توی راه
«کو همیگفت: ای خدا و ای اله»
تو کجایی تا شوم من همسرت
وقت خواب آید بگیرم در برت
تاپ پوشم بهر تو با استریچ
گاه می نوشم به همراهت سنایچ
پا دهد، صندل برایت پا کنم
تا خودم را در دل تو جا کنم
زانتیایت را بشویم روز و شب
داخلش بنشینم از درب عقب!
در جلو آنکه نشیند، آن تویی
در حقیقت صاحب فرمان تویی
گر تو گویی، شال بر سر مینهم
گر تو خواهی، موی را فر میدهم
موی سر مش میزنم از بهر تو
یکسره حتی به وقت قهر تو
از برای توست کوته آستین
پاچهی شلوار من هم همچنین
غیر یک کیلو النگو توی دست
پای من بهر تو پُر خلخال هست
بهر تو مالم به صورت نیوهآ
یک گرم، یا دو گرم … یا این هوا!
اودکلن بر خود زنم پیشت مدام
تا که بوی گل بگیرد هرکجام
میروم حمام گرم کوی تو
میزنم سشوار، رو در روی تو
گر که حتی مو نباشد بر سرم
من کُلهگیس از دبی فوراً خرم!
ای فدایت ریمل و بیگودیام
وی فدایت لنز و عینک دودیام
من برای توست گر «روژ» میزنم
گر جز این بودهست، کمتر از زنم!
از برای توست این روژ گونهام
ور نه بهر غیر، دیگر گونهام
خاک پای توست خطّ چشم من
تا درآید چشم هر مرد خفن
لاک ناخنهام ناز شست تو
ناخن مصنوعیام در دست تو
بهترینها را پَزَم بهر غذا
پیتزا و شینیسل و لازانیا
با دسر بعدش پذیرایی کنم
همرهش یک استکان چایی کنم
ای به قربان تو هر چه با کلاس
میشوم خوشتیپ بهرت از اساس
بهر تو تیپ جوادی میزنم
گر نخواهی، تیپ عادی میزنم
«گر بگویی این کنم یا آن کنم»
من دقیقاً ای عزیز آن سان کنم
من برایت میشوم اِندِ مرام
گر که باشد سایهی تو مستدام
کاش میشد من ببینم رویکت
واکنم گلسر، زنم بر مویکت
گفت مأمورش که: ای زن، کات کن!
کمتر از این، خلق عالم مات کن
چیست این لاطائلات و ترّهات؟
حاسبوا اعمالکن، قبل از ممات
بوی کفر آید ز کُل جملههات
این چه ایمانی است؟ ارواح بابات!
تیپ تو بوی تساهل میدهد
نفس آدم را کمی هل میدهد
حرفهای تو خلاف عفت است
بدتر از ایمیل و یکصد تا چت است!
آنچه کلاً عرض کردی، نارواست
«مفسدٌ فی العرض» بودن هم خطاست
با خدایت مثل آدم حرف زن
گر که قادر نیستی، اصلاً نزن!
از خدا چی چی تصور میکنی
کاین چنین با او تغیر میکنی؟
شل حجابا! دین ادا اطوار نیست
جای کوتهمانتوی سرکار نیست!
باید آموزی کمی علم کلام
حق همین باشد که گویم، والسلام!
چون به پایان آمدش مأمور حرف
از خجالت آب شد زن مثل برف
گفت: ای مأمور، حالم زار شد
از مرام خود دلم بیزار شد
حرف تو هر چند توی خال زد
در نگاهم لیک ضدّ حال زد
از سخنهای تو من دِپْرِس شدم
گر طلا بودم دوباره مس شدم
من پشیمان گشتم از ایمان خود
میروم اکنون به کفرستان خود
بعد از این ریلکس میگردم دگر
کاملاً برعکس میگردم دگر
پس سر خود را گرفت و گشت دور
با دلی آشفته و چشمی نمور
ناگهان در توی ره، مأمور را
تلفن همراه آمد در صدا
یک نفر در پشت خط از راه دور
گفت با مأمور: کای مرد غیور
این چه برخوردی است که مورد پَرَد؟
مُردهشور این طرز ارشادت برد!
از چه زن را ول نمودی در فراق؟
أنکر الأشخاص عندی ذوالچماق
تو برای وصله کردن آمدی
نی برای مثله کردن آمدی
ما برون را بنگریم و قال را
منتها یک خوردهای هم حال را
این زنی که تو چنین پرّاندیاش
فاسد و فاسق پس آنگه خواندیاش
هیچ میدانی که خیلی زود زود
او «فرار مغزها» خواهد نمود؟
این فضای اجتماع حالیه
گر چه هر چه بستهترتر(!) عالیه
مصلحت میباشد اما بعد از این
باز گردد یککمی مانند چین
پس به محض قطع این تلفن بدو
دامن زن را بگیر و گو مرو
(دامنش را گر گرفتی در مسیر
در حد شرعیش اما تو بگیر!)
رفت مأمور از پی زن با دلیل
گر چه در ظاهر بسان زن ذلیل
دید زن را در خیابان صفا
رفت و گفت او را: که ای خواهر بیا!
بعد از این تو ترک قیل و قال کن
با خدا هر طور خواهی حال کن
توی هیچ آداب و ترتیبی مکوش
هر چه میخواهد دل تنگت بپوش
اشعار رضا رفیع
چون دم در رسید، با خود گفت
می روم تو، هر آنچه بادا باد
نوک بینیّ خود گرفت و برفت
راست پیش وزیر و صاف اِستاد
گفت: «در روز اول خلقت
که خدا این جهان نمود آباد،
چون به مستضعفین زمین بخشید
اسم این جانب از قلم افتاد
حال البته با کمی تأخیر
من به خدمت رسیده ام دلشاد
تا مگر قطعه ای زمین بخشید
بروم منزلی کنم ایجاد»
گفت با وی وزیر با لبخند:
«بنده از دیدن شمایم شاد
چون هنرمند قدر می بیند
باید الحق به صدر بنشیناد
می نویسم زمین به اسم الآن
می دهم خدمت شما استاد»
آنگه از قطعه هنرمندان
قطعه ای هم به شخص ایشان داد
شعر رضا رفیع
اکنون سه سال از دولت تدبیر طی شد/ بیلان کارش در حد احسن گرفتم
من از خودم که در نیاوردم، به والله/ آماری از هر کوی و هر برزن گرفتم
گفتم که زن می گیرم، اما وام کم بود/ عینا شبیه خود زنی چلمن! گرفتم
چون گلشن دولت خردمندانه می گشت/ بی سوژه ماندم، طنز خود گلخن گرفتم
کل وزیران را درست و خوب دیدم/ وضع وزارتخانه ها ایمن گرفتم
ارشاد اما همچنان پر حاشیه بود/ دلواپسان را جمله در شیون گرفتم
آهنگ رفتن کرد دکتر جنتی پس/ گفتا که از ارشاد من دامن گرفتم
یکبار دیگر آیت الله جنتی هم/ حرفی زده کز مخبری متقن گرفتم
گفته به روحانی: سه سال پیش هر چند/ عمری دوباره گفتمت جداً گرفتم
اما هم اکنون تا شنیدم که علی رفت/ والله یک عمر سه باره من گرفتم
وقتی افتاد فتنه در کنسرت/ صحبت از جرات و دلیری شد
هر یک از گوشه ای فرا رفتند/ صحنه خوب و دلپذیری شد
جنتی رفتنی نبود، اما/ رفت چون خسته از وزیری شد
هر کسی چند روزه نوبت اوست/ گر چه یک چهره شهیری شد
هر که آمد عمارتی سازد/ در عمل، گرم لکه گیری شد
در سرش بود نان پزد بسیار/ آخر اما فقط خمیری شد
جنتی رفت و کرسی ارشاد/ باز هم کرسی خطیری شد
تا شود جور قافیه، ارشاد/ قسمت صالحی امیری شد