; متن کوتاه در مورد تهمت زدن و ضرب المثل در مورد تهمت زدن و شعر در مورد غیبت و بدگویی - فال و خواب
شعر در مورد مقاومت و گرفتاری و استوار بودن و پایان سختی و ایستادگی برابر ظلم

شعر در مورد مقاومت و گرفتاری و استوار بودن و پایان سختی و ایستادگی برابر ظلم

شعر در مورد مقاومت با مجموعه شعر در مورد ثبات قدم ، اشعاری زیبا در مورد ایستادگی و پایداری ، زیباترین شعر در مورد ثبات …

شعر قلیان شهریار و شعر طنز قلیون کش و متن قلیون تنهایی برای اینستاگرام

شعر قلیان شهریار و شعر طنز قلیون کش و متن قلیون تنهایی برای اینستاگرام

شعر قلیان شهریار شعر قلیان شهریار ، شعر طنز قلیون کش و متن قلیون تنهایی برای اینستاگرام همگی در سایت فال و خواب.امیدواریم این مطلب …

تک کلمه های عاشقانه انگلیسی ؛ اصطلاحات عاشقانه انگلیسی و کلمه عشقم به انگلیسی

تک کلمه های عاشقانه انگلیسی ؛ اصطلاحات عاشقانه انگلیسی و کلمه عشقم به انگلیسی

تک کلمه های عاشقانه انگلیسی تک کلمه های عاشقانه انگلیسی ؛ اصطلاحات عاشقانه انگلیسی و کلمه عشقم به انگلیسی همگی در سایت فال و خواب . …

متن کوتاه در مورد تهمت زدن

شعر در مورد تهمت ، شعر در مورد تهمت ناروا زدن به دیگران ، شعر در مورد تهمت عشق از سعدی و مولانا

شعر در مورد تهمت زدن به دیگران ، شعر در مورد تهمت و افترا و غیبت ، شعر در مورد تهمت عشق از سعدی و مولانا و شهریار و حافظ در سایت فال و خواب .با ما با خواندن این مطلب همراه باشید.

تهمت و غیبت از جمله گناهانی است که علاوه بر اینکه گناهان بزرگی حساب می شوند ، روابط بین افراد را خراب می کنند.

شعر مولانا در مورد تهمت

یارب دل من خانه و مأوای که باشد

طوفانزده ی عشق به دریای که باشد

آب و گل این طینت من چیست واکنون

هر لحظه دل من به تمنای که باشد

هرگز لب من مزه ی وصلت نچشیده

پس در هوس ساغر مینای که باشد

من در شب یلدا به کمند رخ ماهی

افتادم واین طره ی لیلای که باشد

بلبل به چمن زار همی گفت یا رب

این دیده ی من محوتماشا ی که باشد

این گل که مکانش جبروت وملکوت است

با عمر کمش او چمن آرای که باشد

درکیش من آزادی و رندی است ولیکن

با این همه امید به فردا …

⇔⇔⇔⇔

آسمان بوی ندامت میدهد

شهر ما بوی قیامت میدهد

بر دل این مردمان سنگ دل

گوئیا شیطان بشارت میدهد

دین خود را مفت و ارزان یک به یک

از پس تهمت به تهمت میدهند

حافظان حق شدند در محکمه

بر دروغ خود شهادت میدهند

گوئیا این مردمان بشکسته اند

آن سبویی را که غیرت میدهد

بسته اند سوی خدا شمشیر ها

خود ز بهر جنگ عادت میدهند

این جماعت برده اند از یاد خود

آن خدایی را که شهرت میدهد

گر کشد آهی ز دل هر بیگناه

یک شبه خلوار نعمت میدهد

بی خرد از بهر چه تهمت زنی

تهمتت بوی حسادت میدهد

گر چکد اشکی به روی گونه اش

رب او بر زیر خاکت مینهد

یاد عیسی پیمبر یاد باد

آنکه دستور محبت میدهد .

⇔⇔⇔⇔

گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی

کو رفیق راز داری؟ کو دل پر طاقتی؟

شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت

شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی

تا نسیم از شرح عشقم با خبر شد مست شد

غنچه ای در باد مست پر پر شد ولی کو غیرتی

گریه میکردم که زاهد در قنوتم خیره ماند

دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی

روز هایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت

کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی

بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد

باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی

من کجا و جرات بوسیدن لب های تو

آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی

⇔⇔⇔⇔

ببین تو شهر تلخیا
هر روز و تهمت می خورم
به جرم آدمیتم
شب قرص طاقت می خورم
تا خون جاری از دلم
بسترمو پر نکنه
جاده این ادامه و
یخ غمم سر نکنه

اگه اینا آدمن آدم چه جوره ؟!
که از هرچی ادمیته به دوره

بی صورتک عجیبم و
گم بین این صورتکا
آدم نمایی پیشه شون
نسل نو آدمکا
من خودمم برهنه ام
از هرچی ماسک عاریه
تو شهری که دوگانگی
نوعی آبرو داریه

اگه اینا آدمن آدم چه جوره ؟!
که از هرچی ادمیته به دوره

می پرسم از خود خودم
موندنم از سر چیه ؟!
وجدان بیدارم میگه
دلدادگی بد دردیه !!!

به ساعت ۱:۵۶ دقیقه بامداد
هشتم ماه آپریل سال دو هزار و هشت میلادی
در شهر ی که همرنگانم شوربختانه همه در
پوست اهریمنند.حقیقت تلخ است و زمزمه ش
تلخ ترمی نماید.

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد تهمت

گیرم که مرا جواب کردی خوش باش

تهمت زدی و خراب کردی خوش باش

آن روز که با خودت گلاویز شدی

گر آینه را مجاب کردی خوش باش

⇔⇔⇔⇔

دیشب با تمام ستاره ها قدم زدم

سنگی به سینهء سخت آن صنم زدم

من با دلی پر آه رو به آیینه

خندیدم و مهر کدورت به هم زدم

خنجر به رویم می کشید و تهدید می شدم

دیشب به آسانی خنجر به غم زدم

خوشحالم از اینکه سالها پیش تا به حال

روی پیشانی تو، مهر جهنم زدم

هم گسستم از تو، هم با نگاهی خیس

یک عشق تازه را هم قلم زدم

افسوس، افسوس می خورم که چرا دیشب…

تهمت به ناپاکی چشم تو کم زدم

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد تهمت زدن

قبرستان چه میکنی

گفت:باجمعےنشسته ام

که آزار نمیرسانند

حسادت نمیکنند

تهمت نمیزنند

خیانت نمیکنند

قضاوت نمیکنند

بالاتر از همه

اگرازپیششان بروم

پشت سرم بدگویی نمیکنند

⇔⇔⇔⇔

چه میخندیدم در

گفتگوهای شبانه

میان دوستانم

و به تو تهمت میزدم

حال که عاشقت شدم

چگونه دروغهای خودم را باور کنم

وقتی از تو میگویند

کاش از خاکم چشمه ی شرابی جوشد

بیرون بجهد شراب نابی جوشد

مخمور بنوشدو دگرگون کندش

قداره کشد به آسمان خروشد

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد تهمت ناروا

این جا تمـام سـاده دلان تحت تهمت اند

هر کــس به یک طریقــه گــرفـتار میشود

⇔⇔⇔⇔

شما عبارت “یارب دل من خانه و مأوای ک …” را انتخاب کرده اید ، جستجو در فرهنگ لغت برای یک کلمه انجام می شود و لطفا یک کلمه را فقط انتخاب نمائید.

یارب دل من خانه و مأوای که باشد

طوفانزده ی عشق به دریای که باشد

آب و گل این طینت من چیست واکنون

هر لحظه دل من به تمنای که باشد

هرگز لب من مزه ی وصلت نچشیده

پس در هوس ساغر مینای که باشد

من در شب یلدا به کمند رخ ماهی

افتادم واین طره ی لیلای که باشد

بلبل به چمن زار همی گفت یا رب

این دیده ی من محوتماشا ی که باشد

این گل که مکانش جبروت وملکوت است

با عمر کمش او چمن آرای که باشد

درکیش من آزادی و رندی است ولیکن

با این همه امید به فردای که باشد

دل در ره معراج به آن سدره وطوبی

فرمان زکه گیرد ،هم آوای که باشد

دستی شکند کوزه ی تهمت به سر ما

این دست هنرمند و توانای که باشد

در روی«جهان» کس به جز ازنور ندیده

این نور فدای رخ زیبای که باشد

اشعار چنین غرق ادب باب دل یار

در زورق اندیشه والای که باشد

بر گرفته از مجموعه ی عشق رنگ است ( جهان شاهرخ )

⇔⇔⇔⇔

شعری در مورد تهمت زدن

روزی ار دست دهد پاسخ آن خواهم گفت
که به اندیشه من تهمت بی‏رنگی زد!
واژه‏ها را به سرم ریخت مرا مفتون کرد
اشک من ریخت ز چشمم اما
کینه‏ای در دل من جای بماند
ثارگونه در گوشم می‏زند تنبوری
کینه‏ای کان همه نامردمیش بار بداد
بی تبسم فشرم بر سر هم دندانها
تا زمانی که شود باز دهانم پر خشم
تا بریزد به سرش آتش طوفان دلم!
عاقبت فاتح این قاعده تلخ منم
من که میراث ز اشتر برم اندر کینه
بر نخیزد ز دلم دشمنی دیرینه…

⇔⇔⇔⇔

شعر سعدی در مورد تهمت

ای باران ببار بر سر این رهگذر
خدا ببار بر سر این رهگذر
خالی ام
ای خدا خالی ام
مرا پر کن از آیینه
مرا پر کن از خودت
چشم هایم دمادم می بارند
ولی من نه من غرورم را
برای مردمی پست تر از پست نشکسته ام
چشم هایم بی اختیار به حال صاحب خویش روانند
چشم ها میبینند
گوشها میشنوند
ولی زبانم سخن گفتن نمی داند
من همان پنجره ی رو به شبم
شبی طوفانی و خاموش و سرد
که مرا هیچ کسی در این چنین شبی باز نخواهد کرد
ای خدا دلگیر نیستم از دست تو
من امیدم جز به تو نیست
رهایم کن
رهایی جز مردن ندارد این دل آواره ی من
مرا ساکن کن و ساکت صدای مردم بی شرم و عار
من کسی را در جهان سلامش نکردم
سلامم به توست
ای مونس شبهای پر درد
ای تنها نگار من
فقط تو فقط تو می دانی
که تهمت ها چه آوردند بر سر من
من این ها را چو کوه بر دوش خود بر هر دری بردم
ولی تنها تو این بار ز دوش من گرفتی
خدا خدا دیگر بس است
تحمل دیگر ز تاب افتاد

⇔⇔⇔⇔

شعری در مورد تهمت

در تهمت تو اگر بریزندم خون
این تهمت تو به خون بهایی ارزد

⇔⇔⇔⇔

( تهمت )
تبسم غرق رویای تو گشت
و چشم محوی تماشای تو …
در عالم خیال
دیدم که
سیمای منجمد بغضت شکست
لحظه ی شوق دیدارت
با پرچم آزادی
در رزم گاه ذهنم نشست
آه آمد و دَرِ سینه را کوبید
که چرا؟

تهمت به تو، تا چوبه دار کی بست
در کنج زندان دل
دندان سفیدم سیاه گشت و موی سیاه، سفید
که چرا به مقدس …
تهمت،
تا چوبه دار بست

⇔⇔⇔⇔

شعر درباره تهمت

دزدی فقط این نیست که از دیوار مردم بالا بریم

تو اگه دروغ بگی صداقت رو دزدیدی

اگه بدی کنی خوبی رو دزدیدی

اگه تهمت بزنی آبرو رو دزدیدی

اگه خیانت کنی عشق رو دزدیدی

و در کل میشه گفت انسـانیت رو دزدیدی

⇔⇔⇔⇔

دردا به عشق مردن دردوغمی ندارم
بامن بیا که امشب؛ جام جمی ندارم

سلطان عشق بودی در خلوت شبانه!
گفتی که مرد امشب درد کمی ندارم

ساز شکسته ام رابر باد دادی آخر!
گفتی بمیرعاشق ..چون مرهمی ندارم

ایمان پریشم امروز از درد دوری او!
دادی ز دل بر آرم این را همی ندارم..

(آرام) گریه می کرد. ازدست این خلایق!
تهمت نشانه می رفت….درد کمی ندارم

⇔⇔⇔⇔

شعر حافظ در مورد تهمت

چه بیرحمانه،
تهمت عشقی ناپاک را
بر دامان پاکش وصله میزند،
برای نشان دادن
قدرت زیر صفرش
چقدر پستی،
خدا لعنتت کند،
آن روز که حقایق روشن شود،
به خفتی عظیم خواهی افتاد
خدا لعنتت کند…

⇔⇔⇔⇔

تهمت نزن!عاشق خودت بودی از اول
این مسئله در قلب تاریکت نشد حل

تهمت نزن من که تو را زیبا نخواندم
از اولش دانستم این را هست مختل..

…ذهنت.بیا من ساده می گویم برایت
آقا نمی خواهم تو را.خود را معطل…

نگذار.آهسته بگویم : گرچه دیگر
من عشق را پوشانده ام در زیر یک تل…

… خاکستر بر باد رفته، باز اما
شاید دوباره باز گردد بیت اول…

اینگونه : این دفعه تمام هستی ام شد
یک عشق از یک آدم احمق و تنبل

اما تو میدانی تو میدانی که هرگز
قانون عشق ما نخواهد گشت منحل

⇔⇔⇔⇔

شعر زیبا در مورد تهمت

چرا از تهمت ناگاه غمگین می شوی صائب ؟
نرست ازخار تهمت دامن پیراهن یوسف

⇔⇔⇔⇔

تو می روی!
و بوی عشق را به قدر نفس های من، جا می گذاری!

من می مانم!
با تنی دلتنگ و روحی متورم از دوری!

با حواسی
از همه سو
به سوی تو!

تو اما…

وای
احساس ام گر گرفت!
دود شد!
حوصله ام سوخت!
حواس ام خاکستر شد و بر باد رفت!
مات و مبهوت ام!
گیج و گنگ ام!

تو بگو:
تهمت تنهایی
برای تکرار تب این تن
کم نیست؟

من چه می گویم!
ـ تو چه می دانی؟

اما حالا
که دست هایم از سبزینه ی مستی خالی است! ،
حجم احساس ام از ساز و سرود تهی است! ،
و قفس تنگ سرم،از اندیشه ی عشق دور است! ،
عجیب می ترسم!
می ترسم که
قلب ام،
مغز ام،
از این همه عشق متلاشی شود!
و احساس و اندیشه ام،
به جای شعر،
به شک و شبهه بپاشد!

اما گسی باور تردید و ترس را،
به طمع ته کشیدن « تنهایی » ،
باید گاز زد و خورد!
ـ بی هیچ شکایتی ! ـ

⇔⇔⇔⇔

شعر کوتاه در مورد تهمت

محبت کرد چون دستار چشم پیر کنعان را
درآن ساعت که تهمت چاک زد پیراهن یوسف

⇔⇔⇔⇔

دل چه سان پنهان کند، در سینه آه ِ خویش را؟…
دیده چون بر روی تو، بندد نگاه ِ خویش را؟…

تا به کوی دلبر جانانه‌ام، مسکن شود…
زین سبب گامی نهم، هر لحظه راه ِ خویش را…

شیطنت‌ها کردم و، از ره به در کردم، دریغ…
کودک ِ در اندرون ِ سربراه ِ خویش را…

هر طریقی را که پویم، سوی گرداب ِ فناست…
زین سبب دیگر ندانم، راه و چاه ِ خویش را…

بس که شب دادم به غم، خاکستر ِ دل را به باد…
پُر غبار؛ آئینه کردم، صبحگاه ِ خویش را…

هر که سهم ِ خویش خواهد، سهم ِ من هم درد ِ عشق…
مرغ؛ جوید دانه‌اش، وآن برّه کاه ِ خویش را…

عمر ِ دنیا را نمی‌باشد، گریزاز درد ِ عشق…
می‌کنم قربانی‌ات، عمر ِ تباه ِ خویش را…

من بمانم یا بمیرم، نیست فرقی بی‌گمان…
چون کند آن بی‌وفایم، دل بخواه ِ خویش را…

تهمت ِ رحمی به خود مگذار و، خونم را بریز…
می‌توان با خون ِ من شستن، گناه ِ خویش را…

من کسی را می‌شناسم، تا ابد در انتظار…
بر سر ِ پیمان بمانَد، وعده‌گاه ِ خویش را…

می‌نشینم تا سحر، درانتظار روی «ویس»…
تا که بنماید به رامین، روی ماه ِ خویش را…

⇔⇔⇔⇔

شعر کودکانه درمورد تهمت

مژه تهمت کش اشک آنهمه نیست
بزم صحبت قدح سرشاریست

⇔⇔⇔⇔

تُهمت…!!!

یک هَرزه گو زِ کویی
بُردا زِ رو؛ سَبویی

از فَرطِ کین به نِیرنگ
کردا زِ های؛ هویی

زد نا روا به تُهمت
بُردا زِ آب رویی

از سوزِ دل به حسرت
گفتا به من دو رویی

گفتش به پیرِ دانا؛
کردا سَرش به سویی

هرچه به او بگفتم
انگار که نه؛ به اویی

من مُتّهم به مردی
مردی کجاست به بویی

حرفش نشست به کُرسی
آن که بداشت رویی

بِشکست دلم به نا حق
داند خدا زِ مویی

بنده؛ خدا شناسد
نه هر سیه به رویی

الله دهد جوابت
گر مُعتقد به اویی

در عمری که بر من مانند آبی از سر می گذرد؛

آموختم با سکوت در جمع سایه ها؛ فقط نگاه کنم

پس از نگاه لبخند بزنم حتّی به اجبارِ سکوت

و سپس در خفا با خود فریاد کنم…

فریادم را به قلم دهم تا بنویسد و خود بخوانم تا بدانم روشنی را

آن گاه که دانستم قلم را بشکنم و نوشته ها را بسوزانم؛

تا مبادا در تاریکی به جرم روشنی محکوم شوم……

لبخند ملیح (سایه روشن)

⇔⇔⇔⇔

شعری درباره تهمت زدن

بیمایگی فقرم تهمت کش هستی ماند

کمسایگی دیوار برگردن پستستش

⇔⇔⇔⇔

تُهمت…!!!

یک هَرزه گو زِ کویی
بُردا زِ رو؛ سَبویی

از فَرطِ کین به نِیرنگ
کردا زِ های؛ هویی

زد نا روا به تُهمت
بُردا زِ آب رویی

از سوزِ دل به حسرت
گفتا به من دو رویی

گفتش به پیرِ دانا؛
کردا سَرش به سویی

هرچه به او بگفتم
انگار که نه؛ به اویی

من مُتّهم به مردی
مردی کجاست به بویی

حرفش نشست به کُرسی
آن که بداشت رویی

بِشکست دلم به نا حق
داند خدا زِ مویی

بنده؛ خدا شناسد
نه هر سیه به رویی

الله دهد جوابت
گر مُعتقد به اویی

در عمری که بر من مانند آبی از سر می گذرد؛

آموختم با سکوت در جمع سایه ها؛ فقط نگاه کنم

پس از نگاه لبخند بزنم حتّی به اجبارِ سکوت

و سپس در خفا با خود فریاد کنم…

فریادم را به قلم دهم تا بنویسد و خود بخوانم تا بدانم روشنی را

آن گاه که دانستم قلم را بشکنم و نوشته ها را بسوزانم؛

تا مبادا در تاریکی به جرم روشنی محکوم شوم……

لبخند ملیح (سایه روشن)

⇔⇔⇔⇔

شعر درباره تهمت زدن

تهمت آسودگیم داغ کرد
رفع خجالت بچه جوهر کنم

⇔⇔⇔⇔

یک دوست که نه هزار دشمن دارد

صد تهمت ناروا به گردن دارد

از نیش و کنایه های مردم قلبی

از سنگ نه بلکه خرده آهن دارد

تاریک شده است پیش چشمش دنیا

هر چند نگاه نیک و روشن دارد

از بافته های تلخ مردم چندیست

یک عالمه التهاب بر تن دارد

آنقدر دلش گرفته از دنیا که

نه درد و دلی برای گفتن دارد

نه در دل آتشین این عالم سرخ

حس و رمقی برای ماندن دارد

⇔⇔⇔⇔

شعر درباره تهمت ناروا

تر شود از شرم لب تشنه ام
خشکی اگر تهمت ساغر کنم

⇔⇔⇔⇔

مریم که باشی درزمین آماجِ تهمت می شوی

محکومِ مرگی اینچنین با رنگِ غیرت می شوی

دستان تو آلوده و برمن کشیدی تیغ را؟!

بارانِ سنگی بر دلم یاغرقِ شهوت می شوی

با اینکه آزردی مرا صد بار خون کردی دلم

می بخشمت….اما برو….گویا که لعنت می شوی

مترو سواره شعرها اندیشه ی پاییزی ام

در ایستگاه قلب من ! پایان این خط می شوی…

خون می چکد ازاین غزل بربرگهای دفترم

موجی ز غم می سازد و دریای غربت می شوی

لطفی کن و این بار هم بسپار نامم را به باد

از خاطرت رد می شوم اسباب زحمت می شوی

…………………………………………………..

سلام و عرض ادب خواهران و برادران بزرگوارم

پذیرای نقدهای سازنده شما عزیزان هستم.

⇔⇔⇔⇔

شعر درباره تهمت و افترا

آدمی که کمتر حرف میزنه پس کمتر دروغ میگه کمتر دل میشکنه

کمتر توهین میکنه و کمتر تهمت میزنه پس آدم بهتریه

⇔⇔⇔⇔

بگذار شعبده ها کنند اهل سیاست!

که رها نخواهیم شد!

چو دانه تسبیح خداوندگار شدیم

بگذار بخندند به زیرکی برخاسته از نفاق!

که بر راه حق به این خنده ها استوارتر شدیم

بگذار بکوبند بر سر ما چماق تهمت و جفا

به خدا چو سندان عاشق این کوبه ها شدیم

جفا بود به عقل که با اینهمه الطاف خدا

خوار این آدم پر ادعا شویم.

⇔⇔⇔⇔

شعری درباره تهمت

طعم لبخند من از

جنس گس پرواز است

چشم من

جنگل مفهوم نگاهی که

چو زیتون سرسبز .

به پرم تهمت پرواز نمی چسبد اگر

در قفس ریخته احساس من از دست کسی

دلم انبار یزرگی ست

که انباشته از

بوی خوش خاطره است…

شعر کودکانه درباره تهمت

بر طپشم تهمت راحت مبند
بیضه منه زیر پر بسملم

⇔⇔⇔⇔

به گوشم می رسد بانگ انـــالحق

بیا منصور که بر دارت زنیم ما

در این ویرانه بازار شب قدر

عجب بانگی بیار باده زنیم ما

زخمـــــر باده وبا میــــگساران

بیا حافظ که فــــالی هم زنیم ما

به خود هرگز مپیچ از مستی می

که عاقل پیشه را گردن زنیم مـا

هوار از دست منصور وخـــــلایق

که طوفان خورده را طعنه زنیم ما

سروکار جهان اندک صواب است

اگر با بــــــــاده ای آروغ زنیم ما

به حال مست وعــــارف در نوایند

ملک با عود ودف هم می زنیم ما

بیار از عقل وامــــکان هر چه داری

که در یک طرفه ای آتش می زنیم ما

گنــــــــــه کاران زشوق وصلت یار

ثنا گوی حقنــــــــد، هو هو زنیم ما

خصال از خود نمیداند که بنده است

چه آسان بر خدا تهمت زنیم مـــا

⇔⇔⇔⇔

شعر تهمت

باین یکنفس عمر موهوم (بیدل)
تا تهمت شخص باقیستم من

⇔⇔⇔⇔

تا کی خدایا تهمتِ بودن، شنیدن

تا کی شراب دیده، جای باده دیدن

افسانهٔ هستی، همه خوابی عبث بود

آیا امیدی هست، بر جایی رسیدن؟

گر گردش گیتی، به نوبت بود، اینک!

آزادگان، باید به کامِ دل رسیدن

آزادگی را حاصلی جز بار غم نیست

یارب چنین بار گران، تاکی کشیدن

هر کس که راه راستی، پیموده، دائم

چون صید تیری، باید اندر خون، تپیدن

یا قصهٔ مردانگی گم شد به دوران،

یا همچو نامردان، رهی باید گزیدن

گر اشرف مخلوق هستی، این کسانند!

بس کن تو ای خالق، ز انسان آفریدن

⇔⇔⇔⇔

شعر تهمت زدن

خورشید به تهمت خدائیت
ابن الله بر نگین نویسد

⇔⇔⇔⇔

جدایی

می گشایند

دروازه های دوزخ تهمت را

می نوشانند

زقوم بی مهری

تا

انجماد در زمهریرتنهایی
.
.
.

محکوم

در دادگاه اذهان نامردمان

مجازاتش

یک عمر ایما، اشاره و پچ پچ
.
.
.
بی خیال نهر جاری، اشک ها

تابلویی رنگین و کبود

از درد

ما بقی هم…. هیچ

⇔⇔⇔⇔

شعر تهمت ناروا

سنگ تهمت نگر که دست یهود
بر مسیح مطهر اندازد

⇔⇔⇔⇔

مرا بجز به دست حضرت عشق/

به دست دیگری رها نکنید.

به یحتمل و شاید و قضا و قدر/

به جبر روزگار اعتنا نکنید.

در این خرابه دنیا، اگر مسلمانید/

به حکم ناروای، اقتدا نکنید.

به آینه تهمت دروغ می بندند/

گمان به اختفای این جفا نکنید.

قسم به حرمت انسان، که عین بارانم/

به زمستان، بهار را فدا نکنید.

⇔⇔⇔⇔

شعر تهمت نزن

عمود رخش را سازند قبله
نهند آنگاه تهمت بر تهمتن

⇔⇔⇔⇔

تُهمت ، گمان و سخن برزبان …

حُرمت ، تَرَک و آبرو بر آب…

داغ بر جگری و آه دائم…

و آه دائم …. و آه دائم ….

***********************

تهمت و چه آسان به خدا فکر نکردن

جاری بشود حکمی و… تدبیر نکردن.

بیهوده دلم خورد تَرَک از سخن تو

مشغول خودی و به خدا فکر نکردن.

پندار و گمانها به زبان جاری و ساری

ای آه از این زشتترین فکر نکردن.

چون دیو و دد و گرگ بیابانی و نادان

از زشتی خود… غافل و تفسیر نکردن.

صد لعنتِ صد قوم بر این سنت رایج

صد پاره شدن حرمت و اصلاح نکردن.

هر تکه حریمش سر دندان یکی گرگ

رفت است حریم و دگرش خوب نکردن.

سخت است بسوزد حَرَم و حُرمت فردی

آه است… در این زشتی و تغییر نکردن.

⇔⇔⇔⇔

سلام و عرض ادب بانوی فرهیخته سرکار خانم نرگس ولیخانی

باز هم غم نامه ای از قلم شما بزرگوار خواندم

دنیا برای هیچ کس وفا ندارد مهر بانو

نمیدانم علت چیست که چنین سروده ها بر صفحه ی دل نقش میبندد !!!فقط این رو میدانم که

بانوی شاعره فرهیخته چرا چنین آرزو ها؟؟؟؟؟

امید وارم هرچه زودتر این تلخی قلم به شیرینی بدل شود

و کامتان شیرین شود که از امید و آرزوهای شادمانه درونتان قلم بزنید

خداوند چنین کند که لبهایتان مانند غنچه گل شکوفاشود

آخرین بروز رسانی در : شنبه 7 خرداد 1401
کپی برداری از مطالب سایت با ذکر نام فال و خواب و لینک مستقیم بلا مانع است.